خاطره شهدا

گردان یک نفره

به بهانه سالروز شهادت جانباز شهید سردار سرتیپ پاسدار حاج قاسم خورشید زاده

بالانویس ۱:

حرف از «حاج قاسم خورشید زاده» که می شود، همیشه یاد من پرواز می کند به آن روزهایی که برای مراسم دعای کمیل و یا عزاداری ایام دهه محرم، پیکر نیمه جانش را با آمبولانس می آوردند درب سبزقبا یا مراسم عزاداری هیات رزمندگان. کار سختی نبود که بشود فهمید آن جسم لاغر و تکیده ای که استخوان هایش از زیر پوست خودنمایی می کردند، ماندنی نیست، اما همه با امید دست به دعا بودیم تا شفایش را از خدا بگیریم، اما او شب تاسوعا بود که «شفا»یش را با «شهادت» از اباالفضل العباس، جانباز کربلا گرفت.

 

بالانویس ۲:

این روزها که همه جا حرف از مدافعان سلامت جامعه است، خوب است بدانید که حاج قاسم هم در دوران دفاع مقدس از مسئولین بهداری لشکر ۷ حضرت ولیعصر(عج) بود و از آنان که سال ها افتخار پرستاری از مجروحین را داشت، با آنکه خود از جانبازان شیمیایی بود. زمانی هم که به شهادت رسید ریاست سازمان خدمات درمانی نیروهای مسلح منطقه ۶ را به عهده داشت و تا آخرین نفس حافظ و مدافع سلامتِ مدافعان امنیت این مرز و بوم بود.

 

 

گردان یک نفره

او به تنهایی خط را نگه داشت

 

اواخر جنگ بود و عراق در منطقه، تک های محدود می زد. اوضاع کمی به هم ریخته بود. سپاه غرب کشور مشغول عملیات بود و مناطق جنوب، مثل کوشک و جفیر و چذابه در حالت پدافندی به سر می بردند.

به همراه حاج قاسم رفته بودیم حوالی منطقه پاسگاه حمید لشکر ۷ ولیعصر(عج) و مَقَری که معروف بود به گروهان پل.

آنجا خبردار شدیم که ارتش عراق با نیروهای محدودی تا جاده اهواز – خرمشهر پیشروی کرده است. حاج قاسم بلافاصله یک کلاش برداشت و گفت: «امیر! بپر بریم ببینیم اوضاع چطوره؟»

من هم یک کلاش انداختم روی شانه ام و پریدم روی موتور تریل۲۵۰ . حاجی هم بلافاصله نشست ترک موتور و راه افتادیم به سمت پاسگاه حمید.

اوضاع خوبی نبود. عراقی ها  آنقدر جلو آمده بودند که حتی  گلوله های آر پی جی شان خورده بود به پاسگاه. حاج قاسم گفت: « جاده کوشک رو ببریم بریم جلو، ببینیم کجان؟»

چشمی گفتم و با موتور رفتیم جلوتر. هنوز مسیر زیادی طی نکرده بودم که چشمم افتاد به پیکر چند شهید. سرعت موتور را کم کردم و کنارشان زدم روی ترمز. از بچه های ارتش بودند. چشم ها و دست هایشان بسته بود و کنار جاده ردیف افتاده بودند روی زمین. معلوم بود نامرد های بعثی تیربارانشان کرده اند.

حاج قاسم پیاده شد و گفت: «امیر! کمک کن این بچه ها رو ببریم کنار سنگر ، پیکرشون رو جاده نمونه!». پیکر آن هفت شهید عزیز را از روی جاده کنار کشیدیم و دوباره راه افتادیم سمت جلو. به خاکریزی رسیدیم که از شواهدش پیدا بود، بچه های خودمان قبلا آنجا بوده اند.

هیچ کس آنجا نبود. فقط من بودم و حاج قاسم. تک و تنها. از موتور پیاده شدیم. در طول خاکریز حرکت کردیم و اوضاع خط را بررسی کردیم. عراقی ها روی خاکریز و اطرافش را مین گذاری کرده بودند و برگشته بودند به خاکریز خودشان.

حاج قاسم گفت: «امیر! اوضاع خوبی نیست! من می مونم اینجا و تو سریع خودت رو برسون به مقر لشکر و اوضاع اینجا رو اطلاع بده! »

این جمله حاج قاسم هنوز تمام نشده بود که باران خمپاره ۶۰ شروع کرد به باریدن. ما را دیده بودند. حاج قاسم دوباره صدا زد: «زود باش برو امیر! اینا بفهمن پشت خاکریز کسی نیست دوباره میان جلو!»

گفتم: «نه! من تنهات نمیذارم اینجا!»

عصبانی شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: «گفتم برو! اینا اگه بیان تا اهواز تخته گاز میرن!».

می دانستم حریف او نمی شوم. اسلحه ام را از روی شانه ام درآوردم و گرفتم سمت حاج قاسم و گفتم: «پس اینم بگیر! حتما لازمت میشه!»

پریدم روی موتور و با سرعت برگشتم. هنوز چند متری نرفته بودم که صدای تیراندازی بلند شد. سر موتور را چرخاندم و زدم روی ترمز. حاج قاسم را دیدم که در طول خاکریز مدام جابه جا می شود و تیراندازی می کند. می خواست عراقی ها فکر کنند نیروهای زیادی پشت خاکریز مستقر هستند.

دوباره گاز موتور را گرفتم اما دلم را کامل پیش حاج قاسم جا گذاشتم. به شدت نگران بودم نکند بلایی سرش بیاید. نزدیک جاده اصلی کوشک بود که یک تویوتا را از دور دیدم. نزدیک تر که شدند، تعدادی بچه های اطلاعات و عملیات خودمان را شناختم و ماجرا را گزارش دادم  و گفتم: « بی سیم بزنید نیرو بیاد. از این خاکریز تا پاسگاه هیچکسی نیست. الان فقط حاج قاسم تک و تنها پشت خاکریزه!»

با موتور افتادم جلو  و بچه ها هم با ماشین راه افتادند دنبالم.

حاج قاسم داشت گلوله های آخرین خشابش را هم خالی می کرد که رسیدیم. خیلی آرام و بدون اضطراب پرسید: «ها امیر؟! چیکار کردی؟! »

بچه های اطلاعات و عملیات را نشان دادم و گفتم:«این بچه ها هستن! بی سیم هم زدن الان بقیه نیروها میان! ». حاج قاسم لبخندی زد و رو به بچه ها گفت: «ما دیگه باید بریم مقر خودمون…! مراقب باشین!»

خداحافظی کردیم و با موتور راه افتادیم. چند کیلومتری که طی کردیم، حاج قاسم زد روی شانه ام و گفت: «امیر وایسا ببینم اونجا چه خبره!»

وسط بیابان با فاصله ی زیادی از ما انگار دو تانک عراقی زمین گیر شده بودند. گفتم: «چیکار کنم حاجی!» گفت: «برو سمتشون!» کار خطرناکی بود. اما دستور حاج قاسم بود. من هم گاز موتور را محکم تر توی دستم پیچاندم و راه افتادم سمت تانک ها!

هنوز کاملا به تانک ها نزدیک نشده بودیم که یه نفر از توی تانک پرید بیرون و دستهایش را بالا برد و با التماس فریاد می زد: «دخیل خمینی… دخیل خمینی…! »

حاج قاسم دست و پا شکسته با او حرف زد. انگار تانک ها خراب شده بود و او را آنجا گذاشته بودند تا بروند و نیروی کمکی بیاورند. این وسط یک اسیر هم دشت کردیم و برگشتیم گروهان پل.

و من هنوز  داشتم به این فکر می کردم که حاج قاسم با چه شجاعتی تک و تنها آنجا پشت خاکریز ماند و خط را نگه داشت تا نیروهای خودمان برسند. شیرمردی بود برای خودش. حاج قاسم دل شیر داشت.

راوی: برادر جانباز حاج امیر ابراهیمیان

 

جانباز شهید، سردار سرتیپ پاسدار حاج قاسم خورشید زاده دزفولی ، متولد ۱۳۳۵ ، مسئول بهداری لشکر ۷ ولیعصر در ایام هشت سال دفاع مقدس و رئیس سازمان خدمات درمانی نیروهای مسلح  منطقه ۶ پس از دوران دفاع مقدس، در تاریخ ۱۰/۱۲/۱۳۸۲ مصادف با شب تاسوعای حسینی پس از سال ها دست و پنجه نرم کردن با دردها و زخم های ناشی از عوارض گازهای شیمیایی ، به شهادت رسید و مزار مطهر ایشان در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول ، زیارتگاه عاشقان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا