معرفی اسوه‌ها

اسوه های مقاومت (۱۰)

اسوه دهم : شهید محمدهادی موجودی

بالانویس ۱:

شهید محمدهادی موجودی (عموی شهیدم) ، در دوران انقلاب به شهادت نرسیده است. بلکه نامش به عنوان اولین شهید بعد از انقلاب اسلامی دزفول ثبت شده است.( جا داشت آقای درکتانیان در کتابش و در وقایع بعد از پیروزی انقلاب به شهادت ایشان اشاره می کرد)

بالانویس ۲ :

یادم هست کوچک که بودم دور تا دور فلکه (فلکه ساعت ) ، روی دیوار ،عکس شهدا نقاشی شده بود. عکس عموی شهیدم هم جزء آنها بود که با کمرنگ و کمرنگ و محو شدن آن عکس ها ، بیلبوردهای تبلیغاتی جای آنها را گرفت.

وارد سپاه ناحیه دزفول هم که می شدی ، عکس او دقیقا روبروی در ورودی بود که با تغییر مکان سپاه به محل کنونی ، عکس عموی شهیدم هم انگار رفت توی بایگانی.

بالانویس ۳:

مطلب شهید موجودی را سال پیش کار کردم ، اما هنوز دو روز از آپ شدن وبلاگ نگذشته بود که حاج احمد سوداگر آسمانی شد و الف دزفول در فراق حاج احمد دردنامه شد. چند خاطره اضافه کردم واز طرف دیگر رهسپار قدیمی برایم عکسی از اطلاعیه ترحیم عمویم فرستاد که شاید در طول عمرم هدیه ای به باارزشی آن نگرفته بودم که همینجا دوباره از او تشکر می کنم.

بالانویس ۴:

خاطره هایی که از عموی شهیدم دارند مثل عمرش خیلی کوتاه است، اما تو دل برو و زیبا

 

۱۷ سال بیشتر ندارد که شهید می شود. شهادتش خیلی خیلی خاص است. بعد پیروزی انقلاب و قبل از شروع جنگ. تنها شهیدی است که بین این دو اتفاق بزرگ ، در دزفول دل به پرواز سپرده است و همین خاص بودن باعث شده است خیلی ها شهادتش را بیاد داشته باشند.

یونسکو ( خانه معلم امروز)، زندانی است که خیلی از بازماندگان رژیم پهلوی در آن محبوس هستند. محمدهادی که در دوره انقلاب فعالیت های زیادی داشته است، الان هم کنار همرزمانش در یونسکو مشغول نگهبانی است.

اینکه چه شد که چنین شد را کسی نفهمید ولی گفتند، تیری از اسلحه خودش شلیک شد و خورد توی سرش و رفت به همانجا که باید می رفت.

راز کبودی

در اوج روزهای انقلاب بود که یک روز در حالی که کل سر و صورت و بدنش کبود شده بود، آمد خانه. هر چه گفتیم چه شده، حرفی نزد. بعدها فهمیدیم که وقتی برای پخش اعلامیه و کارهای مبارزاتی رفته است سردشت، از مامورین شاه کتک مفصلی خورده است. بعد هم جسم نیمه جانش را انداخته اند کنار جاده و رفته اند . . .

راوی : برادر شهید

دعا

سه روز قبل از شهادتش برای مراسم آیت الله طالقانی داشت می رفت تهران. سرش را کنار گوشم آورد و گفت : دعا کن من شهید شوم.

راوی : پدرشهید ( خدایش بیامرزد)

پیکر برادر

وقتی رفتم تا پیکرش را ببینم ، ملافه را تا نصفه صورتش کنار زدند. نگذاشتند کل صورتش را ببینم. حتما سرش . . . .

راوی : برادر شهید

امواج ارادت

روز تشییع جنازه اش انگار کل شهر خبردار شده بودند. جمعیت موج می زد. آنقدر جمعیت آمده بود که پدرشهید را گذاشتم روی دوشم تا از بین مردم رد کنم و ببرمش غسالخانه .

راوی : پسرعموی شهید

تنها تصویر باقی مانده از آن تشییع جنازه تاریخی

گمنام آشنا

برای مجلس ختمش، همه متعجب بودیم. مینی بوس مینی بوس آدم می آمد که هیچکدام را نمی شناختیم. خیلی هاشان گریه می کردند، ناجور. و در پاسخ ما که شما از کجا هادی را می شناختید ؟ می گفتند: شما نمی دانید او که بود.

راوی : برادر شهید

اشک های قبر کن

فردای تشییع جنازه رفته بودیم سر مزار. قبر کن نشسته بود گریه می کرد. پرسیدم : شما چرا گریه می کنی؟

گفت: دیروز که پیکر این جوان را در لحد گذاشتم، تا سرپهلویش کردم، دیدم انگار دو دست او را از من گرفتند و دیگر در لحد چیزی ندیدم. او حتما آدم بزرگی بوده است.

راوی : برادر شهید

این همان عکسی است که حاج مصطفی برایم فرستاد. با ارزش تر از این عکس در عمرم هدیه ای نگرفتم.

یونسکو

مردم دزفول بخصوص جوانان و نوجوانان انقلاب خاطره ی غم انگیز شهید را به یاد دارند و چونکه اتفاق در یونسکو بوجود آمده و آنجا محل تجمع بچه های انقلابی بود اندوه مردم را دوچندان کرده و هرگز آن روز از ذهن مردم دزفول نخواهد رفت، انشاءالله همنشین با شهدای کربلا باشند

راوی : حاج علیرضا بی باک

ادامه نهضت

سلام خدا رحمت کند هادی را .من و او همکلاس بودیم . از بجه های جلسه قران مسجد محل مان بود . نوجوانی خوش برخورد و دوست داشتنی . خبرشهادتش برایمان غیرمنتظره و باور کردنی نبود . انقلاب پیروز شده و ما فکر می کردیم دیگر تمام شد و کسی برای ادامه نهضت شهید نمی شود . اما شهادت هادی همه مان را متاثر کرد .

راوی : رهسپار قدیمی (حاج مصطفی)

بوی باروت

اون ساعتی که هادی شهید شد من توی خیابان شریعتی بودم و داشتم میرفتم برای یه جلسه که تعدای از بچه های همسن و سال خودم تشکیل داده بودیم.و قرار شده بود که هر طوری شده از انقلاب دفاع کنیم(باصطلاح چریک شده بودیم) .همینطوریکه داشتیم با موتور میرفتیم به یکی از دوستام گفتم بوی باروت و گلوله میاد .رفیقم خندید و گفت مگه سرباز های شاه برگشتن.گفتم نخند جدی میگم بوی باروت و گلوله میاد همینطور که داشتیم بطرف چهار راه شریعتی میرفتیم .خبر شهادت هادی بین مردم رسید و انگار غربت عجیبی شهر رو فرا گرفت .خدا رحمتش کنه

راوی : حاج امیر

اندیشه بزرگ

یک روز داشتم سر مزار عمو فاتحه می دادم که دیدم فرد میانسالی آمد و نشست کنار مزار. شروع کرد اشک ریختن. نگاهش کردم.

گفتم آقا . شما با عمویم نسبتی دارید؟

اشک هایش را پاک کرد و گفت : همکلاسی بودیم . عمویت اندیشه وسیعی داشت. همیشه ده قدم جلوترش را می دید. علاقه داشت به کمال یک موضوع دست یابد. او علاقه زیادی به موتور سیکلت داشت. سال ۵۷ یک روز گفت : اگر شهید شدم ، من و . . . (نام یکی از رفقای عمویم را گفت که من فراموش کرده ام) یک موتور ۲۵۰ می گیریم و چرخ می خوریم توی بهشت. خیلی برایم جالب بود که هادی در روزگاری که دوچرخه هم غنیمت بود ، به موتور ۲۵۰ فکر می کرد.

هادی شهید شد و اوایل جنگ ، سال ۵۹ هم رفیقش.

بغض و خنده و گریه را یکی کرد و گفت : حتما الان دارند با موتور ۲۵۰ توی بهشت می گردند . . .

راوی : برادر زاده شهید

رفیق هادی

پدرم هنوز که هنوز است می گوید: بخدا نمی دانم هادی که بود. همه او را می شناسند. چند سال پیش که رفته بوده معاینه چشم، دکتر از او می پرسد : چه نسبتی با شهیدهادی داری؟ می گوید برادرش هستم و دکتر تمام کارهایش را به سرعت انجام می دهد و پدرم هاج و واج می ماند که این دکتر که بود و از کجا رفیق هادی درآمد.

راوی : برادرزاده شهید

هادی . . . ؟؟

سال ۷۶ دوره تکمیلی بسیج بودم توی پادگان قدس. چند سردار آمده بودند بازدید. از تهران و اهواز. یکیشان به من اشاره کرد و از من درمورد دوره سوال پرسید. آخرش که اسمم را پرسید، گفت : چه نسبتی با شهید هادی داری. گفتم عمویم است و وقتی گفتم سردار! شما از کجا او را می شناسی؟ فقط لبخند تحویلم داد.

توی خدمت سربازی هم هرکس اتیکت لباسم را می خواند از هادی می پرسید.

راوی : برادر زاده شهید

شهید محمدهادی موجودی، در ۳۱ شهریور سال ۵۸ در محل یونسکو دزفول به شهادت رسیده و پیکر پاک و مطهرش در قطعه ۱ گلزار شهدای شهیدآباد دزفول ( قطعه شهدای انقلاب) زیارتگاه عاشقان است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا