معرفی اسوه‌ها

مرد هزار لبخند

به بهانه ی معرفی منصور عبایی ، بمب انرژی گردان بلال

خاطرات و کتاب های زیادی از شیطنت ها و شیرین کاری های رزمندگان در دوران هشت سال دفاع مقدس خوانده ام، اما خدایی اش هیچکدامشان به زیبایی، شیرینی و دلنوازی شیطنت های بچه های دزفول نیست. شیطنت ها و آتش سوزاندن هایی که غالباً پرده ای برای پوشاندن جلوه های معنوی و رابطه ی عاشقانه ی بچه ها با محبوب بود.

« منصور عبایی » از آن رزمندگانی است که نامش برای همه ی خاک جبهه خورده ها آشناست و محبوبیت عجیبی بینشان دارد و اولین واکنش به شنیدن نامش، لبخندی است که بر لب هایشان می نشیند.

منصور بخشی از تاریخ گردان بلال است. شخصیتی استثنایی  که هر جا حضور دارد صدای خنده ها تا آسمان بالا می رود. او دیگران را می خنداند ولی به دیگران نمی خندد. کسی که بمب روحیه و انرژی است و در هر منطقه ای قدم می گذارد، شورآفرین است. ساده و صمیمی و پاک و بی آلایش. کسی که خیلی ها به ادب، یکرنگی، خلوص و صفا و مرامش غبطه می خورند.

«منصور عبایی» از آن تدارکاتچی های درجه یک دوران حماسه است که جانش را کف دستش می گیرد و در سخت ترین شرایط و زیر توپ و خمپاره های دشمن، در جاده هایی که زیر دید و تیر مستقیم دشمن است، خود را به خط می رساند و آب و غذای بچه های گردان بلال را تأمین می کند. حتی در حادثه ی اتوبوس گردان بلال و شهادت ۳۴ تن از بچه های کادر گردان هم همان حوالی حضور دارد، اما تقدیر بر این است که او سفیری برای نسل آینده باشد.

چند خاطره را از منصور عبایی با هم مرور می کنیم.

منصور عبایی، نفر عینکی وسط تصویر

خیرالعمل

شیرینکاری هایش ریشه در کودکی اش دارد و به جبهه محدود نمی شود. در یکی از اردوهایی که با مدرسه می روند، از او می خواهند اذان بگوید. صدایش در محوطه طنین انداز می شود تا جایی که می رسد به «حی علی خیرالعمل».  صدای خنده ی بچه ها به آسمان می رود و آقا معلم دوان دوان خودش را به منصور می رساند و میکروفن را از او می گیرد و منصور هاج و واج که چه اتفاقی رخ داده است. معلم می گوید: «چی میگی آخه؟!  حَیِ علی خیرِالعُمَر؟! دیگه چه صیغه ایه؟!» و تازه منصور می فهمد که «عمل» است نه «عُمَر» . خودش هم به گافی  که داده است، می خندد.

«غِل غِل»

صدای برخورد ملاغه و کفگیرش به دیگ ها، قبل از صدای خودش در منطقه پخش می شود. پیش از آنکه مسئول توزیع غذا باشد، مسئول تکثیر روحیه و سرزندگی است، با آن عینک پهن و ته استکانی، گونه های تُپُل و هیکل دُرُشت و لبخندی که چاشنی همیشگی چهره اش است.

لنگِ ظهر و دم غروب عقب تویوتا مدام می زند به دیگ های غذا و با همان گویش شیرین دزفولی فریاد می زند: «بیایِه غذا بَرِه… » و اگر عجله داشته باشد و بچه ها تنبلی کنند برای غذا گرفتن، ادبیاتش تغییر می کند و  بجای « بیایِه غذا بَرِه» می گوید: «برادرا غِل غِل … بیایه غِل غِل بَرِه …»

( حالا نمی دانم «غِل غِل» را برایتان چگونه ترجمه کنم!!! خداییش معادل ندارد! )

اذان اشتباهی

صدای اذان گفتن منصور از مأذنه ی مسجد در گوش شهر می پیچد. به فرازهای آخر اذان رسیده است که یک نفر آرام در گوشش می گوید: «اشهد ان علی ولی الله را نگفتی!» منصور هم خیلی راحت و بدون استرس در میکروفن فریاد می زند: «اشتباه…. اشتباه…» و از اشهد ان علی ولی الله اذان را تکرار می کند.

پذیرایی با سطل

عید ۱۳ رجب سال ۱۳۶۵ با یک سطل بزرگ و یک لیوان آب وارد نمازخانه گردان می شود و فریاد می زند: «می خواهم ازتان پذیرایی کنم!» بعد لیوان آب را می پاشد روی سر بچه ها و سپس می گوید: «حالا نوبت سطل است! آماده باشید!» یک دستش را به لبه ی سطل می گیرد و دست دیگرش را زیر سطل و با یک حرکت سریع سطل را روی سر بچه های گردان خالی می کند. همه یا سرشان را می دزدند و یا دستهایشان را سپر سر و صورتشان می کنند ، غافل از اینکه عبایی سطل را پر از شیرینی و شکلات کرده است.

آقا معلم

اواخر جنگ است که تربیت معلم قبول می شود. وقتی می خواهد حال یک نفر را بگیرد، می گوید: «اگر بچه ت رو رفوزه نکردم! »

آن صد نفر

اکثر بچه های گردان رفته اند مرخصی و فقط بیست نفر در پادگان حضور دارند. منصور می رود تا نهار را تحویل بگیرد و ناباورانه چشمش به مرغ های سرخ شده می افتد. غذاچلو مرغ است. آشپز می گوید: «آمارتون چند نفره؟!» منصور می گوید: «۱۲۰ نفر» و ۳۰ مرغ تحویل میگیرد و یک دیگ بزرگ برنج و آنانکه بیشتر کنسرو و بادمجان و .. باید به شکمشان می بستند، چه حالی می کنند با آن سی عدد مرغ.

شب، منصور برای تحویل گرفتن شام می رود آشپزخانه و می پرسد: «شام چیه؟»

قبل از اینکه آشپز پاسخ بدهد، بوی لوبیای پیچیده در فضا و لوبیاهایی که توی دیگ بالا و پایین می غلتند، پاسخ منصور را می دهند. آشپز می گوید: «آمارتون چند نفره؟!» منصور می گوید: «۲۰ نفر!» انگار آشپز را به برق ۲۲۰ ولت وصل کرده باشند، می گوید: «ظهر ۱۲۰ تا ، الان ۲۰ تا؟!» عبایی شانه هایش را می اندازد بالا و می گوید: «بچه ها رفتن مرخصی!!»

منصور عبایی، مرد هزار لبخند گردان بلال

پیک

در مدتی که گردان بلال  در خط حضور ندارد، مدتی عبایی را مأمور می کنند به قسمت تعاون سپاه. بخشی که وظیفه ی اصلی اش ارائه خدمات به خانواده های شهدا، جمع آوری و تکثیر وصایای شهدا و البته رساندن خبر شهادت و جانبازی رزمندگان به خانواده هایشان است.

روزی عبایی مأمور می شود که وصیت نامه ی یکی از شهدا را از خانواده اش بگیرد و بیاورد سپاه. می پرسند: «آدرس خانه شان را بلدی؟!» سری تکان می دهد و با موتور راه می افتد.

درب منزل که می رسد می بیند از پرده های تسلیت و اعلامیه و … خبری نیست. پیش خودش می گوید: «چقدر بچه های تبلیغات کم کاری می کنند! حتماً باید بهشان  تذکر بدهم!»

زنگ را می زند و صدای خانمی از پشت در می پرسد: «کیه؟!» او سرش را می اندازد پایین و می گوید: «سلام. از طرف سپاه اومدم!»  در باز می شود و خانمی پیچیده در چادر سرش را آرام از پشت در بیرون می آورد و می گوید: «بله برادرم! بفرمایید؟!» منصور می گوید: «وصیتنامه ی فلانی را می خواهم – اسم کوچک شهید را می گوید- »

هنوز جمله اش به پایان نرسیده که آن خانم جیغ بلندی می کشد و پشت در زمین می خورد و شروع می کند به شیون کردن.

منصور هنوز حیرت زده از اینکه مگر حرف بدی زده است، دارد جمله اش را مرور می کند که پیرمردی خودش را می رساند به درب خانه و می گوید: «چیه؟! چی شده پسرم؟! چه اتفاقی افتاده؟!»

تعدادی از همسایه ها هم جمع شده اند. منصور با اندکی تردید به او می گوید: « والا من فقط گفتم وصیت نامه ی فلانی رو می خوام! » پیرمرد در حالی که شوکه شده است، رنگ به رنگ می شود و با صدایی لرزان می پرسد: «خونه کیه مَخی کُوَکُم – پسرم منزل کی رو می خوای؟! -»

منصور بهت زده می گوید:  « شهید فلانی!» پیرمرد می گوید: «خدا خیرت بده! خونه شون چند تا خونه پایین تره! پسر منم اسم کوچیکش همینه و الان تو جبهه است و این خانم هم همسرشه! »منصور که تازه متوجه می شود چه خرابکاری به بار آورده است، می خواهد که فرار را بر قرار ترجیح دهد که می بیند موتور پنچر است.

به هر ترتیب این اتفاق ختم به خیر می شود، اما بعد از آن عذر عبایی را از تعاون می خواهند.

منصور عبایی، امروز یک معلم ساده است و مشغول خدمت به دانش آموزان این مرز و بوم و شاید کمتر کسی از شاگردانش از گذشته ی پر از شور و حماسه ی او باخبر باشد، اما با آنکه بیش از سه دهه از آن سال ها گذشته است، هنوز همان «عبایی» دوست داشتنی، مهربان، خنده رو، با صفا و لبخندآفرین و پر انرژی است. با همان شور و هیجان و خوشمزگی های سابق. پر از تکیه کلام های شیرین و دوست داشتنی. مخلص و صادق و صمیمی. خدا حفظش کند انشاءالله برای سربازی موعود!

باتشکر از : حاج مصطفی، حاج مهران و حاج علیرضا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا