خاطره شهدا

با بادروج تا عروج (۱)

روایت شهادت سردار شهید حاج عبدالحمید بادروج در جمعه خونین مکه از زبان یک شاهد عینی

بالانویس ۱:

این سطرها روایت لحظه به لحظه از صحنه شهادت سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحمید بادروج جانشین فرماندهی لشکر ۷ ولیعصر(عج) ، در جمعه سیاه مکه (۹ مرداد ۶۶) است از زبان  تنها شاهد عینی ماجرا .

 بالانویس۲:

راوی این سطرها، حاج محمدعلی بهرامی است. پدر شهید حمید(اردشیر)بهرامی از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال. دو ساعتی مهمانش شدم و خاطراتش را از آن روز شنیده و قسمت هایی را برایتان بازنویسی کردم. اولین بار است که این خاطره منتشر می شود.

 بالانویس۳:

این پست را تقدیم می کند به یکی از بهترین دوستانم ، محمد بادروج ، پسر سردار شهید عبدالحمید بادروج و از او طلب حلالیت می کنم.

 

تصویر اول :  آخرین شب

 نشسته بودیم سر سفره شام. حاج ملا عبدالرضا[۱] ، بادروج[۲] و من کنار هم بودیم. شام کباب بود. داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم.

بنده خدا چشمانش که نمی دید. تا کبابش تمام می شد، یک کباب دیگر می انداختم توی بشقابش. او هم دست می برد توی بشقاب و با تعجب لقمه برمی داشت که دیدم برگشت سمت من و گفت :

«امشو مری مخه کُشِیُم. دگه نخُم»[۳]

مرد شوخ طبعی بود. – خدا رحمتش کند-

برخاستیم و قدم زنان در حالی که هنوز داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم رفتیم سمت اتاق.

یک پرتقال بزرگ هم پوست گرفتم و دادم دست ملا. گفتم این را بخور کباب ها هضم شوند.

پرتقال را گرفت .

رفتیم توی اتاق. بادروج لباس هایش را برداشت و رفت سمت حمام. رو کرد به من و گفت :

«حاجی.  آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم. من می روم غسل شهادت کنم.»

گفتم : چی می گی. شهادت چیه؟ چیزی نمیشه.

چهره اش عجیب نورانی شده بود.

– نورانیت عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. این را بدون اغراق خوب می شد دید.-

غسلش را که کرد و از حمام آمد بیرون دوباره رو کرد به من و گفت : اگر فردا شهید شدم، برای پسرم یک دوچرخه بخر و برایش ببر.

خندیدم و گفتم : این چه حرفیه . دوماً ایران پُراز دوچرخه س که.

گفت : «نه. بهش قول دادم از مکه براش دوچرخه بخرم. اگر بلایی سرم اومد ، حتماً برا پسرم یک دوچرخه بخرین.»

بادروج آدم زرنگی بود. فوق العاده هوشیار و دقیق. خب از فرماندهان پرکارو تیزهوش جنگ بود.از اوضاع و احوالی که رصد می کردیم، احتمال این بود که فردا اتفاقاتی بیفتد. برای همین چندین شب من، بادروج و تعدادی دیگر، نقشه خیابان ها و مسیرها را بررسی می کردیم تا احیاناً در صورت وقوع اتفاقاتی ، سردرگم نمانیم.

 

تصویر دوم :  روز پرواز

 عصرروز نهم مرداد ۶۶ بود. یک تعداد از ما بازوبند سبز بسته بودیم و یک تعداد بازوبند قرمز. قرار بود کسانی که بازوبند سبز دارند انتظامات حوالی خیابان اصلی و سایرخیابان های اطراف باشند و آنها که بازوبند قرمز دارند فقط مراقب خیابان اصلی باشند.

من و بادروج  بازوبند سبز داشتیم. در این میان یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین[۴] آمد و گفت دوتا خانم هستند که دنبال سرپرست کاروان می گردند. با حاج عبدالحسین رفتیم سمت آنها.

دیدم دو خانم عرب کاملاً محجبه هستند. گفتم: بفرمایید.

آنها دست و پاشکسته فارسی می دانستند. من هم عربی خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب فهمیدیم دنبال عکس امام هستند. دو تا عکس کوچک از امام به همراه ما بود که به آنها دادیم.

عکس ها را که دادیم دستشان ، یکی از آنها گفت که قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از معرکه خارج کنید. این را گفتند و رفتند.

فاصله ما با دفتر بیت زیاد بود. اما به هر ترتیب پیام آن دو زن را به بیت رساندیم. اما توجه نکردند وگفتند : تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند.

پس از سخنرانی نماینده امام ، راهپیمایی شروع شد. فکر کنم حوالی ۴ و نیم عصر بود. شور عجیبی بین حجاج بود و طنین فریاد ها در فضا می پیچید. پس از اندک زمانی جمعیت متوقف و متوجه شدیم درگیری هایی آغاز شده است.

 

تصویر سوم :  بی دست مثل عباس

 ازبالای برخی ساختمان ها سطل و کیسه های شن می انداختند روی مردم. نیروهای آل سعود با باتوم و میله و هرچه که بود افتاده بودند به جان حجاج.

تعداد زیادی ماشین آتش نشانی بود. مردم را با فشار آب مصدوم می کردند.

آبش نمی دانم چگونه بود که می سوزاند. نمی دانم آب جوش بود یا چیزی قاطی اش کرده بودند.

درگیری ها شدید بود.

کم کم صدای شلیک گلوله هم به گوش رسید.

هر کس به سمتی در حال دویدن بود.

این وسط پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا.

قرار شده بود که هر جانبازی را یک یا دو نفر همراهی کنند. در این هیر و ویر برخی جانبازان روی ویلچر دست تنها مانده بودند و مورد حمله نیروهای آل سعود قرار گرفتند.

دردناک ترین صحنه ای که دیدم مربوط به شهادت جانبازی اهل اصفهان بود.

هر دو دست این بنده خدا قطع بود. دیدم که یکی از نیروهای آل سعود ، باتوم را برد بالا. باتوم هایشان به گونه ای بود که در سر هر باتوم سه تا میخ بلند وجود داشت که به هرکه ضربه می زدند این میخ ها فرو می رفت توی بدنش.  بنده خدا دست نداشت که آنرا روبروی صورتش بگیرد و یا محافظت کند از سرش. مدام سرش را این طرف آن طرف می برد. تا به او برسم آن نامرد ضربه ای به سر و صورتش زد. بالای سرش که رسیدم ، چند یا حسین(ع) و یازهرا(ع) گفت و به شهادت رسید.

قلبم جریحه دار شده بود از دیدن این صحنه.

دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح.

اینجا بود که یاد حرف بادروج افتادم و خودم را برای شهادت آماده کردم.

ادامه دارد ….


[۱] مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان ، مداح روشندل  اهل بیت(ع) که سال ها پیش به دیار باقی شتافت

[۲] سردار شهید اسلام حاج عبدالحمید بادروج

[۳] امشب انگار می خواهید مرا بکشید. دیگر نمی خواهم.

[۴] ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان ..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا