بالانویس۱:
راوی این خاطرات دکتر عبدالحسین کرمی زاده است. کسی که در ایام نوجوانی اش ، به همراه برادرهایش عبدالعلی و مهدی راهی عملیات طریق القدس می شود. در همان عملیات برادرش عبدالعلی داوطلبانه روی مین رفته و به شهادت می رسد.خودش به شدت زخمی شده و بستری می شود و مهدی برادرش هم ترکش می خورد.
عبدالحسین ،چند سال بعد در اسفندماه سال ۶۵ و در عملیات کربلای ۵ ، برادر دیگرش عبدالنبی را نیز بر شانه های خسته اش می برد شهید آباد تا همسایه عبدالعلی کند و خودش بشود برادر دو شهید!
روایت عملیات طریق القدس از زبان این یادگار دفاع مقدس خواندنی است.
بالانویس۲:
این خاطرات به صورت سریالی طی ۱۸ قسمت در سایت و کانال منتشر خواهد شد. ان شالله
روایت فتح بستان
روایت عملیات طریق القدس از زبان عبدالحسین کرمی زاده
قسمت اول
بعد از عملیات شکست حصر آبادان شور و شوق عجیبی در بین نیروهای بسیجی شهرستان دزفول ایجاد شده بود علی الخصوص به دلیل اینکه به جز چند نفر ، اکثر بچه های دزفول در این عملیات شرکت نداشتند ، شور و اشتیاق شان برای حضور در جبهه و عملیات فراوان بود .
در ستاد نیروی های ذخیره سپاه نیز همین وضع بود . یک روز غروب مثل همیشه که نیروهای حاضر در ستاد به خط شده بودند ، برادر گرامی حاج کریم جعفری بعد از حضور و غیاب اعلام کرد که نیروهای داوطلب برای اعزام به جبهه دست ها را بالا ببرند اما تاکید کرد که این اعزام مانند ماموریت های قبل پانزده بیست روزه نمی باشد و ممکن است به مدت سه ماه طول بکشد !
خوب شرایط آن زمان شاید به گونه ای بود که کمتر کسی می توانست برای سه ماه و بدون مرخصی به جبهه اعزام شود و اساسا ما عادت کرده بودیم فقط برای چند روز و نهایتا دو هفته در جبهه های پدافندی حضور پیدا کرده برویم و برگردیم . بچه هایی هم که به اصطلاح پای ثابت این جبهه ها بودند باز هم هر از چند وقت به مرخصی می آمدند و دو سه روز بعد برمی گشتند .
القصه اسامی کسانی که داوطلب اعزام بودند نوشته شد حدود سی نفر از نیروهای ذخیره سپاه برای اعزام ثبت نام کردند . و ظاهرا قرار شد فردا و یا پس فردا نیروهای بسیجی داوطلب به اهواز اعزام شوند. نیروها در دو روز به اهواز اعزام و در دبیرستان دخترانه پروین اعتصامی اسکان داده شدند.
ادامه دارد
قسمت دوم
ایام محرم بود و ما که انتظار این را داشتیم به محض رسیدن به اهواز بلافاصله به منطقه اعزام شویم ، ماندن و سر کردن در کلاس های مدرسه برای مان بسیار سخت بود از آن طرف هم هیچ گونه امکاناتی نیز در اختیار بچهها نبود.
به دلیل عدم آشنایی ما با این گونه اعزام ها بچهها پولی با خود نیاورده بودند و امکان خرید از بازار اهواز را هم نداشتیم حتی وسایلی مثل مسواک و خمیردندان .
بعد از چند روز ( حدود یک هفته) سردار کلولی و حاج محمدرضا چائیده( اکرام فر) همه نیروها را در محوطه دبیرستان جمع کرده و اعلام کردند هرکس در این جمع دو برادری و یا چند برادری اعزام شدند باید به انتخاب خود فقط یک نفر بماند و بقیه به دزفول برگردند چون احتمال شهادت افراد زیاد است و نمی خواهیم از یک خانواده همزمان دو نفر به شهادت برسد !
من و برادرم عبدالعلی در جمع دو نفره ها بودیم ولی چون از دو پایگاه متفاوت اعزام شده بودیم کسی موضوع را نمی دانست. من تمام وجودم را ترس برداشته بود زیرا او بزرگتر از من و با سابقه تر از نظر حضور در جبهه بود حتی او سابقه حضور در گروه جنگ های نامنظم شهید چمران در سوسنگرد و همچنین حضور در جبهه آبادان را داشت بنابراین اولویت ماندن با او بود ولی خب من هم آدم سر تق و غدی بودم .
ادامه دارد
قسمت سوم
با هم رفتیم یک گوشه دبیرستان. عبدالعلی به من گفت تو باید برگردی خونه ! اما من زیر بار نرفتم و گفتم کمتر کسی می داند ما با هم برادریم ( به لحاظ اینکه ما دو نفر از نظر ظاهر و قیافه به هم نمی خوردیم ) مگر بچهها محله ! به بچههای محله هم می گوییم حرفی نزنند و اگر فهمیدند بعدا یه فکری به حالش میکنیم .
آن بزرگوار با متانت پذیرفت ، تازه ما دو تا خبر نداشتیم که برادر بزرگترمان حاج عبدالمهدی هم که در ارتش سرباز است در این عملیات شرکت خواهد داشت.
در این ماجرا برادران شهید روغنی زاده چون از یک پایگاه بسیج اعزام شده بودند علیرضا ماند و در عملیات به شهادت رسید اما محمدرضا که برادر بزرگتر بود به دزفول برگشت . او هم چند ماه بعد در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید .
بعد از برنامه جدا سازی دو برادری ها ، ما را به شهرک دارخوین ، محل تاسیسات انرژی اتمی در جاده اهواز آبادان بردند . در آنجا چون ساختمان درست و حسابی نداشت ما در یک سوله بزرگ جا دادند . یک بار در نیمه های شب عراق با توپ دارخوین را زیر آتش گرفت و ما ناچار برای حفظ جان خود به دستور فرماند هان در بیابان های اطراف شب را گذراندیم . در آن بمباران عبدالعلی اعظمی از نیروهای داوطلب کمیته انقلاب اسلامی دزفول به شهادت رسید .
ادامه دارد
قسمت چهارم
بعد از این ماجرا ما را به پادگان لشکر ۹۲ زرهی منتقل کردند . در آنجا برای اولین بار در جنگ نیروهای بسیج و سپاه را در قالب گردان و گروهان و دسته بر اساس ساختار ارتش تقسیم بندی کردند .
پایه گذاری گردان همیشه پیروز و سرفراز بلال در اینجا شکل گرفت . البته در آن عملیات این گردان هنوز مزین به نام موذن پیامبر اکرم (ص) یعنی بلال نام گذاری نشده بود . گردان ما جمعی تیپ اصفهان به فرماندهی شهید حاج حسین خرازی بود.
فرمانده گردان سردار حاج غلامحسین کلولی و معاون ایشان برادر گرامی حاج محمد رضا اکرام فر( چائیده) و فرماندهان گروهانها هم برادران حاج کریم جعفری و شهید مجید شعبانپور و حاج مجید قناعتی بودند . من عضو گروهان حاج کریم جعفری شدم ولی چون کم سن و سالم بود( من در عملیات بستان فقط ۱۵ سال داشتم ولی چون چند بار به جبهه های پدافندی اعزام شده بودم از نیروهای قدیمی حساب می شدم ) ابتدا به من اسلحه نرسید چون تعداد اسلحه ها را بر اساس چارت سازمانی ارتش داده بودند یعنی هر دسته ۲۲ نفر.
ادامه دارد
قسمت پنجم
تمرینات سخت ورزشی و نظامی شروع شد. هر روز صبحگاه و بعد دویدن در زمین رملی پادگان لشکر ۹۲زرهی اهواز به مدت یک ساعت به همراه کوله پشتی و تجهیزات کامل . در تمام طول روز نیز آموزش های نظامی و تاکتیک و آموزش سلاح را داشتیم . هر وقت هم می پرسیدیم محل عملیات کجاست جوابی به ما نمی دادند .
غروب ها حال و هوای پادگان عوض می شد چون در بین نماز مغرب و عشاء مراسم دعا خوانی برقرار بود و گاهی تا یک ساعت هم طول می کشید . مراسم فوق العاده معنوی و روحانی بود .
افراد هرگروهان را در یک سالن جا داده و همه با هم بودند . بچه ها چند نفر چند نفر یک گوشه ای را برای خود گرفته بودند . من هم به همراه شهید عزیز حمید گلپیچی که هم سن و سال بودیم در یک گوشه سالن جا گرفتیم . ظرف های غذای مان یک بشقاب روحی و دو قاشق روحی و دو لیوان پلاستیکی بود و به هر نفر دو پتوی سیاه سربازی داده بودند .
من کمتر سراغ برادرم عبدالعلی می رفتم تا شناسایی نشویم چون باعث جدایی و برگشت یک نفرمان به شهر می شد. حضور مان در پادگان تقریبا دو هفته ای طول کشید .
برای من که سن زیادی نداشتم جالب بود که بین نماز مغرب و عشا دعای جوشن کبیر و یا جوشن صغیر خوانده می شود و یا دعای عدلیه . خواندن دعای کمیل که دیگر هر شب عادی شده بود .
رابطه بین من و شهید حمید گلپیچی به دلیل هم سن بودن و هم غذایی فوق العاده شده بود به نحوی که یادم می رفت برادرم خودم هم در ساختمان مجاور است و گاهی چند روز یکبار به هم سر میزدیم . البته که باید برادری ما مخفی می ماند
ادامه دارد
قسمت ششم
یک روز در مراسم صبحگاه اعلام شد بعد صرف صبحانه همه نیروها در میدان صبحگاه جمع شوند . وقتی همه جمع شدیم به یک باره با حضور فرمانده سپاه برادر آقا محسن رضایی و یحیی صفوی معاون ایشان و شهید حسن باقری و سپهبد شهید علی صیاد شیرازی ولوله ای درجمع ایجاد شد. برادر صفوی سخنرانی کردند و در خصوص اهمیت عملیات و محل آن توضیحات کاملی داده و فرمودند بعد از این عملیات دو عملیات بزرگ دیگر نیز خواهیم داشت. ایشان گفتند بعد از فتح بستان یک عملیات در شمال بستان و یک عملیات دیگر در جنوب جهت آزادی شهرستان خرمشهر انجام خواهد شد . ایشان گفتند که اینجا محل تلاقی محورهای شمالی و جنوبی ارتش عراق است که با فتح بستان تدارکات محورهای ارتش عراق مختل خواهد شد.
بعد از آن مراسم همه احساس می کردیم به زمان عملیات نزدیک می شویم. ادعیه و توسلات بیشتر شد و تمرینات سخت تر. بعد از چند روز ما را به اطراف شهر سوسنگرد منتقل کردند حدود دو شبانه روز آنجا بودیم و به علت عدم هماهنگی در این دو روز غذای مناسبی به ما نمیرسید.
ادامه دارد
قسمت هفتم
یک روز عصر فرمانده گردان بین نیروهای عمل کننده آمدند و یک سخنرانی مهیج کردند در پایان تمامی نیروها از سردار کلولی یک چیز می خواستند و آن هم اینکه در شب عملیات کسی کلاهخود بر سر نداشته باشد چون کلاهخود ها بسیار سنگین و مایه مصیبت بود ! بعد از این درخواست سردار کلولی فرمان ازجلو نظام داده و با لبی خندان گفت گردان کلاهخود به زمین ! تمام بچه کلاهخود ها را با تمام توان از سر در آورده و به زمین کوبیدند.
قرار بر این بود که سه گروهان از سه نقطه مختلف به خط بزنند . در سمت راست خط ما یک جاده بود که به سمت خط دشمن می رفت ، ما گروهان یک بودیم و ماموریت داشتیم از این نقطه یعنی کنار جاده ای که عمود بر خط دشمن بود به خط بزنیم . در سمت چپ هم یک دژ بود که باز مانند یک جاده بین ما و عراق واقع شده بود ، قرار بود گروهان سوم هم از آنجا به خط بزند و درحد فاصل گروهان های یک و سه گروهان دوم از وسط دشت باید به خط دشمن می زد .
فرماندهان گفتند عراق یک میدان مین در اینجا دارد و چون ما هنوز واحد تخریب نداشتیم قرار شد در هر گروهان شش نفر داوطلب بشوند که اگر لازم باشد جهت پاکسازی به روی مین بروند.
ادامه دارد. . .
قسمت هشتم
در گروهان ما من یکی از شش نفر داوطلب بودم اما نمیدانستم برادر بزرگوارم عبدالعلی نیز داوطلب شهادت شده است !
این شش نفر جلوتر از بقیه نیروها پشت سر نیروهای اطلاعات باید حرکت می کردند و وقتی به ابتدای میدان مین می رسیدیم این شش نفر جلوتر رفته تا نیروها از معبری که اینها با خون خود باز می کنند به خط دشمن هجوم ببرند و خطوط را فتح کنند. قبلا در همان منطقه و با حضور فرمانده گردان نیروها یک مانور شبیه سازی شده انجام دادند .
بعد از ظهر روز دوم نیروها را با وانت های تویوتا به سمت خط بردند بعد از خداحافظی با یاران و دوستان قبل از غروب سوار وانت ها شدیم و به سمت خط حرکت کردیم . آسمان ابری و غروبی دلگیر بود همه نیروها با شور و نشاط وصف ناپذیری راهی نقطه رهایی شدند گاه گاهی قطرات ریز باران نیز می بارید . غروب به یک نقطه رسیدیم از ماشین پیاده و به صف شدیم اول نیروهای اطلاعات و بعد ما شش نفر داوطلب و پشت سر هم سایر نیروها حرکت کردیم .
ادامه دارد …
قسمت نهم
حدود یک ساعت به ستون می رفتیم که نیروهای اطلاعات گفتند بنشینید و آهسته به صورت مرغ رو حرکت کردیم و بعد از طی مسافتی دوباره گفتند دراز کش و سینه خیز حرکت کنید و بعد از مدتی ستون از حرکت ایستاد.
پچ پچ بین نیروهای جلو شروع شد و ما نمی دانستیم که گم شده ایم ! در واقع ما به موازات خط عراقی ها به پشت سر آنها رفته بودیم . باد سردی می وزید و گاهی رعد برق هم می زد . دستور رسید با حالت ستونی برگردیم و صد و هشتاد درجه در سکوت مطلق برگشتیم و باز به حالت سینه خیز و سپس مرغ رو .کمی که از عراقی ها فاصله گرفتیم سرپا ایستاده و به محل قبلی رسیدیم . بعد از عملیات فهمیدم که در قرارگاه کربلا گروهان ما معرف شده به گروهان گمشده ! به تصور آنها ما گم شده بودیم .
با مدد الهی از اسارت در این شب و لو رفتن عملیات نجات پیدا کردیم . بلافاصله با همان خودروها ما را به محل اصلی رساندند وقتی پیاده شدیم عده ای از رزمندگان را هم دیدم که مربوط یگان های دیگر حضور داشتند و قرار بود بعد اینکه ما خط را شکستیم آنها به عنوان نیروهای پشتیبان وارد عمل شوند .
ادامه دارد . . .
قسمت دهم
گرسنگی این دو روزه و گم شدن و پیادهروی قبل از عملیات حسابی داشت ما را خسته و از پا انداخته بود . به عنوان شام یک بسته پلاستیک فریزر که محتوی مقدار عدس پلوی سرد در حد یخ زده بود ، به ما دادند کسی حال غذا خوردن نداشت همه پلاستیک های غذا را انداختن روی زمین و چند نفری هم داخل کوله پشتی خود گذاشتند . در همین حین یک رزمنده اصفهانی با آن لهجه شیرین اصفهانی و یک کیسه پلاستیک پر از پسته رسید و به هرکدام از بچه ها دو سه تا پسته می داد . با همان حال خسته نماز مغرب و عشا را خواندیم . بعد از دقایقی دستور حرکت داده شد .
قابل ذکر است که یک گروهان از برادران ارتش نیز با ما همراه بودند . محلی که ما شروع به حرکت کردیم کنار دیواره جاده بود در واقع ما در شیب جاده به جلو می رفتیم . بعد از دقایقی به میدان مین رسیدیم و ما شش نفر داوطلب جلو و بقیه پشت سر از شیب جاده بالا رفته و به مسیر خود ادامه دادیم جایی که ستون ما حرکت می کرد مین گذاری نشده بود . با شلیک گلوله های منور توسط عراقی ها و همچنین روی مین رفتن داوطلبان گروهان دوم درگیری شروع شد و همه شروع به تیراندازی کردیم .
ادامه دارد . . .
قسمت یازدهم
در یک لحظه دیدم آر پی جی زن بلند شد تا آر پی جی بزند من هیچ راه فراری از پشت آن نداشتم آر پی جی شلیک شد و در اثر آتش عقبه آن به هوا پرتاب شده و اسلحه خودم روی سرم فرود آمد و سرم از دو جا شکست.
با هر زحمتی بود خاکریز اول دشمن شکسته شد و ما خط اول دشمن را فتح کردیم حالا باید سیزده کیلومتر می رفتیم تا به شهر بستان برسیم . در همان خط اول شروع به پاکسازی سنگرهای دشمن کردیم.
یک خاطره جالب این که برادر دوست داشتنی محمد علی زمانی به من گفت کرمی برو و داخل سنگرها نارنجک بینداز و بیا من مواظبت هستم ! من گفتم پس حواست باشه کسی به طرف من شلیک نکند هنوز بیست سی قدم دور نشده بودم که خود محمدعلی شروع به تیراندازی کرد و با داد بیداد من آرام شد .
قبل از عملیات برادر امیر خالقی در تمرینات کمی مرا اذیت کرده بود در همان حالی که به طرف بستان پیاده می رفتیم امیر مرا دید و گفت کرمی باید حلالم کنی من گفتم حلالت نمی کنم ! گفت پس چکار کنم ؟ گفتم من گرسنه ام چیزی بده بخورم . گفت اگر چیزی دادم بخوری حلال می کنی گفتم بله ! گفت دست در کوله پشتی ام بکن و غذا بردار و بخور ! درحالی که داشتیم به سمت شهر بستان پیاده میرفتیم دستم را می کردم داخل کوله اش و از توی پلاستیک شامی که سر شب به ما داده بودند مقداری عدس پلو در می آوردم و می خوردم با هر لقمه ای امیر می گفت حلال کردی من می گفتم نه هنوز گرسنه ام !
ادامه دارد . . .
قسمت دوازدهم
بعد از شکستن خاکریز اول دشمن که به سمت شهر بستان می رفتیم همه نیروها خسته بودند و فقط شوخی و خنده بود که روحیه به بچه ها می داد . دم دمای صبح به نزدیکی شهرستان بستان رسیدیم . چون نمیدانستم اذان گفته اند یا نه ، منتظر ماندم تا هوا رو به روشنی گذاشته و در همان حال دویدن نماز صبح را خواندم . فقط من و یکی از بچهها باهم بودیم و همان کنار دژ نشستیم تا کمی استراحت کنیم نمی دانم که چطور خوابم برد .
با انفجار یک گلوله تانک در کنارم از خواب بیدار شدم دیدم بچهها فریاد می زنند بیا این طرف خاکریز ! وقتی به آن طرف خاکریز رفتم تمام بچهها آنجا بودند . در واقع من رفته بودم جلوی خاکریز و روبروی عراقی ها خوابیده بودم .
درگیری شدیدی شروع شده بود و نیروهای باقی مانده عراقی شروع به پاتک کردند در همین حین دیدم یک دستگاه پی ام پی از سمت چپ ما از روی خاکریز رد شده و نیروها به خیال اینکه خودی است کاری به او نداشتد . این پی ام پی به پشت خاکریز ترکش گیر رفت و شروع به درو کردن بچهها کرد . فاصله بین نیروها و پی ام پی شاید بیست متر هم نمی شد . درحالی که ما داشتیم با نیروهای عراقی از روبرو می جنگیدیم از پشت مورد هدف تیربار آن قرار گرفتیم.
ادامه دارد . . .
قسمت سیزدهم
یک لحظه احساس کردم چیزی با شدت زیاد به پهلوی راستم اصابت کرد و نفسم بند آمد ، به بچه ها گفتم من تیر خوردم ولی کسی باور نکرد.
شاید فکر می کردند مثل فیلم های سینمایی باید چند لیتر خون بزند بیرون ! دوبار گفتم بابا من تیر خوردم ! یادم نیست چه کسی بود ولی می دانم از بچههای ذخیره سپاه بود گفت کجای بدنت تیر خورده چون من خونی نمی بینم ! پیراهنم را زدم بالا در حالی که از سوراخ جای تیر خون می زد بیرون به بقیه گفت کرمی تیر خورده است . سریع آمده و مرا پایین آوردند و در همین حال چند نفر با نارنجک به سمت پی ام پی رفتند . احساس کردم پای راستم فلج شده و نمی توانم پایم را تکان بدهم . به بچه ها گفتم کمک کنید تا بایستم چند دقیقه گذشت که یک پی ام پی خودی آمد و چند مجروح را با خود عقب می برد بچهها جلویش گرفتند و من را هم سوار کردند .
تیری که به پهلویم خورده بود بعد از عبور از کلیه سمت راست به ستون فقراتم اصابت و کمانه کرده و دوباره برگشته بود در کلیه راستم .برای همین در دقایق اولیه پای راستم بی حس شده بود .
وقتی به عقب رسیدیم بلافاصله بعد از وصل کردن سرم ما را مستقیما به اهواز و آنجا به حسینیه اعظم اهواز بردند .
بعد از انتقال به حسینیه اعظم اهواز در آنجا روی زمین برانکارد هایی گذاشته بودند و بسته به وضعیت افراد مجروح ، پزشکان سرکشی می کردند و مجروحین را متناسب با نوع مجروحیت به بیمارستان های مختلف اعزام می کردند .
ادامه دارد . . .
قسمت چهاردهم
من با توجه به اینکه باند روی زخمم زیر لباسم بود کسی به من توجه نمی کرد . تا اینکه احساس نیاز شدید به دستشویی رفتن پیدا کردم . در دستشویی دیدم که تمام ادرار من خون است . بیرون که آمدم و به یکی از برادران پرستار شرایط خود را گفتم . سریع رفت و با یک دکتر آمد و چند سوال از وضعیت مجروحیتم پرسید و بلافاصله مرا به بیمارستان سینای اهواز اعزام کردند . در بیمارستان سینای اهواز موضوع جالبی پیش آمد بعد از انجام رادیو لوژی یک دکتر آمد و مرا معاینه کند چون توی عکس وضعیت به نحوی بود که هر کسی عکس را می دید فکر می کرد تیر از سمت چپ وارد و الان نوک تیر رو به سمت راست بدن و گلوله در بدن باقی مانده است .
دکتر سوال کرد خوب تیر از پهلوی چپ خورده و الان در بدن شماست من گفتم نه از سمت راست تیر خوردم دکتر عصبانی شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟ من خیلی عادی گفتم نه به جان پدرم ! (به جون بووم) گفت تیر از سمت چپ خوردی یه الف بچه می خواد چپ و راست را به من یاد بده ! من هم لباسم را بالا زدم گفتم ببین فقط سمت راست را پانسمان کرده اند .
ادامه دارد . . .
قسمت پانزدهم
دکتر وقتی وضعیت مرا دید چشم هاش از تعجب گرد شده بود گفت پسر معجزه شده تو را باید بکشیم و بعد امامزاده بسازیم . ( توی دلم گفتم آن هم امامزاده چه کسی ! )
در تمام این مدت من خونریزی داخلی داشتم . دکتر دستور تکرار عکس رادیولوژی را داد . وقتی من را به رادیولوژی بردند و پرستار آنجا گفت باید سرپا عکس بگیریم می توانی خودت بمانی یا کمکت کنیم ما هم گردن کلفتی مان گل کرد گفتم می توانم ! وقتی سراپا ایستادم یک لحظه دستم رفتم به سمت یک میله و بعد دیگر نفهمیدم و بیهوش ولو شدم روی زمین . من زمانی به هوش آمدم که بقول خودشان بیست دقیقه بود که داشتند بنده را با چک و سیلی نوازش می کردند تازه بعد که بهوش آمدم کلی دعوام کردند چرا وقتی نمی توانی سرپا بمانی چیزی نگفتی .خلاصه بعد دو سه روز من را از طریق فرودگاه نظامی امیدیه به شهر اصفهان اعزام کردند .
شب با هواپیما سی ۱۳۰ ما را به اصفهان اعزام کردند در سالن فرودگاه بر اساس نوع مجروحیت افراد را به بیمارستان های مختلف اعزام کردند و من هم به بیمارستان ایت الله کاشانی اعزام شدم تا کارهای پذیرش صورت گرفت شب از نیمه گذشته بود و من خوابیدم . صبح خیلی زود با صدای اذان از خواب بیدار شدم و بعد از خواندن نماز دوباره خوابم برد .
ادامه دارد . . .
قسمت شانزدهم
بعد از ساعتی با نوازش های سه مادر بزرگوار از خواب بیدار شدم سه خانم مسن با چهره نورانی بالا سرم بودند و شروع کردند به سوالات مختلف .بعد از معاینه توسط دکتر دوباره عکس و آزمایشات مختلف شروع شد . دکتر با توجه به امکانات آن موقع نمی توانستند بفهمند موقعیت دقیق گلوله کجاست .
از یک طرف من هم به علت اینکه در منزل تلفن نداشتیم نمی توانستم به خانواده اطلاع بدهم که مجروح شده و اصفهان هستم . ابن نکته را یادم رفت بگویم عبدالعلی برادرم که در گروهان دوم بود و مثل من جزء نیروهای داوطلب میدان مین ، با شروع عملیات وارد میدان مین شده و براثر انفجار مین به شهادت رسیده بود .
از طرف دیگر خانواده بعد از شهادت اخوی به شدت نگران من بودند . این قسمت را می خواهم از زبان آنها برای تان تعریف کنم و بعد بقیه ماجرا.
ادامه دارد . . .
قسمت هفدهم
مادر مرحومم می گفت شب عملیات بشدت دلشوره داشتم و تا صبح نخوابیدم . صبح بعد نماز حالم بد بود همه اش به خودم می گفتم الان بچه ها چطورند ؟ زنده هستند یا شهید شده ، اسیر شدند یا مجروح ؟ مهدی کجاست ؟ عبدالعلی چکار می کند ؟ عبدالحسین که خیلی بچه است . از نگرانی داشتم دق می کردم . پیش از ظهر وقتی رادیو را روشن کرد ه حاج صادق آهنگران داشت می خواند : « به خیمه ها خبر دهید که حسین کشته شده که حسین کشته شده »
من دیگر مطمئن شده بودم که عبدالحسین شهید شده و حالم را نمی فهمیدم خودم را می زدم و گریه می کردم .دو روز بعد به ما گفتند عبدالعلی و حسین زارع شهید شده اند . قرار بود تشییع جنازه شهدا باشد ولی نگران تو بودیم مهدی برادرت هم یک ترکش خورده بود و به خانه برگشته بود و فقط از تو خبر نداشتیم . یک زن می آمد می گفت حسین بچه بوده رفته زیر تانک و له شده و جنازه ندارد ! یک زن دیگر می گفت حسین پودر شده و یکی دیگر …
داشتیم دیوانه می شدیم ، گفتم تا اول خبری از حسین نیاورید عبدالعلی را تشییع نکنید .
بالاخره تشییع جنازه صورت گرفت و جوان رعنا و زیبای خانواده و پهلوان محل (عبدالعلی ورزشکار باستانی کار و هیکلی رشید داشت) به خاک سپرده شد.
ادامه دارد . . .
قسمت هجدهم ( آخرین قسمت )
تمام افراد خانواده و همسایه ها بسیج شده بودند تا من را پیدا کنند با تمام بیمارستان های کشور تماس گرفته تا بالاخره من در اصفهان پیدا کردند.
حاج مهدی برادرم و هر دو تا داییم و یکی از دوستان داییم با ماشین آمدند دنبال من .بعد از ده روز صبح دیدم برادرم از در اتاق وارد شد و بعد هم بقیه . بعد از احوال پرسی منتظر آمدن دکتر شدند و به او گفتند من را مرخص کند ولی دکتر مخالفت کرد .
پچ پچ ها شروع شد و همه به دنبال دکتر رفتند بیرون و بعد چند دقیقه دکتر آمد داخل اطاق و گفت با مسئولیت خودتان مرخص می شود . بعدا حاج مهدی گفت وقتی ماجرای شهادت عبدالعلی را به دکتر گفته بودند او پذیرفته بود با مسئولیت خودمان مرا مرخص کند .
پیش از ظهر از اصفهان حرکت کردیم شب رسیدیم دزفول . در تمام طول راه وقتی از حال عبدالعلی می پرسیدم همه رو برمی گرداندند و فقط دوست داییم می گفت حالش خوبه .
وقتی رسیدیم دزفول بجای اینکه به خانه خودمان برویم مرا به خانه داییم که در همسایگی ما بود بردند . وقتی وارد خانه شدم تمام خانه پرده های سیاه زده شده بود با تعجب پرسیدم چه خبره ؟ با دیدن پدر مرحومم و گریه ایشان متوجه قضایا شدم بی تاب و خجالت زده بودم نمی دانم چرا خودم را مقصر میدانستم از روی مادرم خجالت می کشیدم و خیلی دلم می خواست ببینمش و قتی آمد ، چه آمدنی
هجده سال پیر شده بود هجده سال شکسته تر از آخرین باری که دیده بودمش کمرش به اندازه هجده سال خم شده بود ! تعجب نکنید مادری که فرزند رشید هجده ساله از دست بدهد باید به اندازه او پیر شود !
« از اینجا به بعد را دزفولی می نویسم .:»
وقتی آمد گفت: دا سلام دا سرت سلامت! دا دگه بی برار بیسیه! دا برارت تیکه تیکه بیسه ! دا سرت سلامت! دا سه برار رفتیه دو تا ورگشتنه! دا سرت سلامت! دا پا برارت بیسه چهار تیکه! دار تیر خورده مه سر برارت! دا سرت سلامت .!
سلام مادر ، مادر سرت سلامت ، مادر دیگر بی برادر شدی ، مادر برادرت تکه تکه شده ، مادر سرت سلامت ، مادر سه برادر رفتید و دو برادر برگشتید ، مادر سرت سلامت ، مادر پای برادرت چهار تکه شده ، تیر به سر برادرت خورده ، مادر سرت سلامت …
و این گونه قصه ما به سر رسید در حالی که عبدالعلی برادرم داوطلبانه به روی مین رفته بود مینی از نوع والمر و در عین حال یک تیر به گوش چپ اصابت و گوش راست خارج شده بود و تمام ناحیه سینه پر از ترکشها مین والمر.
پایان