یاد واعظانی که در عشق «جرعه نوش» بودند نه «واژه فروش»!
به بهانه ای تلخ یادی از یک روایت شیرین
بالانویس:
بهانه ی تلخی باعث شد یادی کنم از روایتی شیرین. از زمانه و زندگی مردی خدایی که هست و نیستش برای خدا بود.
یاد واعظانی که در عشق «جرعه نوش» بودند نه «واژه فروش»!
به بهانه ای تلخ یادی از یک روایت شیرین
یادش بخیر روزهایی که سَرَم گرم نوشتن کتاب «ناجی» بود، انگار سال های سال با حسین و خانواده اش زندگی کرده بودم. از مرور لحظه به لحظه ی آن زمانه و زندگی لذت می بردم. از تمام زیبایی هایی که در آن خانواده وجود داشت. آن زیبایی هایی که ثمره اش شد پرورش دو شهید در آن کانون آسمانی و مقدس.
محور همه قصه ها «حسین» بود و قدری هم «امیر» ، اما من از محبت ها و حرمت ها و عبودیت ها و عاشقانه ها و شگفتانه هایی که در آن خانواده بود، هم حیران بودم و هم عاشقانه لذت می بردم. از خنکای نسیم خلوصی که در آن خانه ی کوچک پیچیده بود، در شعف بودم. از صبر و شُکر مادری که ۵ شهید تقدیم کرده بود. دو پسرش را ، دو برادرش را و دامادش را. از مهربانی و حیا و حرمت و اخلاق حسنه ای که بین خواهر ها و برادرها بود. از حرمتی که برای مادر قائل بودند. از پدری که دیگر حیات مادی نداشت ، اما سایه حیات معنوی اش را می شد به راحتی بر سر تک تک اعضای خانواده حس کرد. پدری که لحظه لحظه روایت زیستنش برایم درس بود. حاج ملاکاظم. همان پیر فرزانه ای که ندیده ، عاشق خصایص زیبایش شدم، خصوصاً وصف منبرهایش مرا به وجد می آورد. پدری که تجسم اخلاص بود و هست و نیستش برای خدا. فقط خدا و دیگر هیچ.
من بیشتر با آقا مسعود حرف می زدم و مخاطب گفتگویم او بود. برادر شده بودیم با هم. اصلاً من به شرطی نوشتن کتاب ناجی را پذیرفته بودم که مادر این خانواده مرا به عنوان کوچکترین فرزندش بپذیرد و برایم دعا کند و دعاهای مکرر مادر شهید ناجی چقدر برکت ریخت توی زندگی ام و لطف حسین و دعای مادرش چقدر من و آقا مسعود را با هم برادر کرده بود. روح آن زینب واره آسمانی شاد.
اما بهانه ی امروزم از قلم زدن این واژه ها ، یادی از حاج ملاکاظم، پدر شهیدان حسین و امیر ناجی است، به بهانه ای دردآلود که برایتان خواهم گفت.
فعلا بگذارید بروم سراغ حاج ملاکاظم.
گهگاهی موضوع گفتگوهای من و آقا مسعود مرحوم حاج ملاکاظم، بود. پدرشان. پدری که ثمره اعتقاد و اعمال خدایی اش شد پرورش دو شهید و البته خاطراتی بی نظیر که می تواند الگوی خیلی ها باشد.
آقا مسعود می گفت :
« پدرم روحانی بود و روحانی زاده. تا چهار جَد قبل از پدرش همه روحانی بودند و منبری و ذاکر امام حسین(ع). عشق اهلبیت(ع) و غلامی این خاندان سالهای سال در خانوادهشان وجود داشت. منبری بود. از آن منبریهایی که با کلامش آتش به جان مُستمع میانداخت.»
از دیگران هم شنیده بودم که حاج ملاکاظم مردی خوشاخلاق و خوشبرخورد بود و یک منبری باصفا و کاسبی که تقوا و دیانتش شهره ی شهر بود. از معدود کاسبانی که در روایات در وصفشان آمده است: «الکاسب حبیبالله»
منبر، کاسبی اش نبود، بلکه حتی کاسبی اش برای مردم منبر بود!
شنیده بودم که اهل تقوا بود و در کلیه ی اعمال و رفتارش، جنبه ی احتیاط را رعایت میکرد و مقید به انجام دقیق فرائض دینی بود. رزق حلالی که حاج ملاکاظم سر سفره ی زن و بچه اش میبرد، اولین و مؤثرترین تأثیر را در روح و روان حسین گذاشته بود و شالوده و بنیان رشد روحی و فکری و اخلاقی او را موجب شده بود.
آقا مسعود برایم می گفت:
«پدرم آرام و خوش زبان بود. از مال دنیا چیزی نداشت. در نُه سالگی یتیم شده بود، بدون اینکه کسی داشته باشد که زیر پر و بالَش را بگیرد. خودش مانده بود و مادرش و تنها خواهرش. دروس مقدماتی حوزه و اصول و مبانی منبر رفتن را از عمویش آموخته بود و از طرفی در یک کارگاه خیاطی هم شاگردی می کرد تا آب باریکه ای برای رزق و روزی اش باشد؛ آخر درآمد ناچیزش از منبر رفتن، برای گذران زندگی کافی نبود.
آقا مسعود می گفت:
« پدرم زندگی را با سختی و تنگدستی شروع کرد، اما توکل به خدا و ایمان به رزاق بودن خدا را خوب بلد بود. سختی های زیادی به دوش کشید، اما لحظه ای شُکر از لبهایش جدا نمی شد. دستمان تنگ بود. مثل خیلی های دیگر. اما گله و شکایتی نداشت و در چهاردیواری اجاره ای کوچکی با بچه هایش خوش بود.
در طول روز معمولاً مشغول خیاطی بود تا بتواند دخل و خرجمان را به هم برساند و با وجود دردسرِ اجارهنشینی، گلیم زندگی را از آب بیرون بکشد و شبها هم غالباً سرگرم مسجد و منبر بود و حلال بودن، خصلتِ نانی بود که سر سفرهمان میگذاشت.»
و اما نکته ای که بهانه ی اصلی نوشتنم شد، این روایت آقا مسعود بود که :
« هرگاه بعد از منبر به پدرم پاکت می دادند، سبک یا سنگین بودنش را نگاه نمی کرد. اینکه چه کسی، چقدر به او هدیه داده است برایش مهم نبود. اگر در یک شب در چند مجلسِ روضه، منبر می رفت، مبلغ پاکت ها را روی هم می ریخت تا معلوم نشود چه کسی، چقدر پاکت داده است. اگر هم گاهی مبلغ اندک یک پاکت برایش مشخص می شد، در تعریف و تمجید از بانی مجلس می گفت: «این بنده خدا با این بضاعت مالی اش خیلی محبت کرده است!»
این روایت آقا مسعود عجیب توی ذهنم حک شد. از آن روز بیشتر اعتقاد پیدا کردم که «نیت» و «نَفَس» سخنران و منبری و واعظ ، یکی از اثرگذارترین شاخصه های یک مجلس وعظ است. نَفَسی که جز با عمل به دانسته ها و عمل به آنچه واعظ ، به دیگران وعظ می کند به دست نمی آید و اگر خودش عامل نباشد، انگار آن کلام اثر نمی گذارد.
از آن روز بیشتر اعتقاد پیدا کردم عاشق، هیچگاه خودش را به سکه و درهم و دینار گره نمی زند و برای منبر رفتنش شرط دینار و سکه و هر آنچه از جنس ماده است نمی کند و آن قرآن و اهل بیت(ع) هستند که کم هایش را زیاد می کنند و برکت برایش می آورند و حرارت و اثر در کلامش می گذارند.
و آنچه از حاج ملاکاظم شنیده بودم، همین بود. شرط پول نمی کرد و پاکتی را هم که می گرفت نمی شُمرد. چون نیتش ، نیتی دیگر بود و اخلاص را به معنی واقعی می شناخت و عشقش حقیقی و گره خورده با صاحب حقیقی منبربود.
و همین بود راز و رمز منبرهای اثر گذار او و موعظه های او و افرادی چونان او که آن روزگار مربی می شدند برای مردم و با کلام گیرایشان تربیت می کردند نفوس مردم را و بسیاری از جوانانی که به فیض شهادت رسیدند، دست پرورده همین منبری ها بودند.
وقتی شنیدم سخنرانی منتسب به قرآن و اهل بیت(ع) و شهدا برای اینکه در یک روز در سه مجلس موعظه کند، طلب مبلغی حوالی «یکصد میلیون تومان» کرده است، خیلی حالم بد شد و کامم تلخ و دلم ریش و نگاهم ، درد و آهم سوزان!
یاد حاج ملاکاظم افتادم و البته وصیت زیبای حسین ناجی، پسر شهیدِ حاج ملاکاظم که گفت: «ما آگاه عامل نیاز داریم، نه آگاه کاهل!»
فردآگاهی که بر قرآن تسلط دارد، آگاهی که به زمانه و زندگی اهل بیت واقف است و آگاهی که زمانه و زندگی شهدا را می شناسد، سعی می کند، همانندشان شود، نه اینکه با اعمال و رفتارش مقابل این واژه های مقدس قرار گیرد و نگاه مردم را به خود و جتی سایر سخنرانان عوض کند. آگاهی که اخلاص را می شناسد، آگاهی که نیتش خدا و گره گشایی از مردم باشد، علمش را و واژه هایش را گران نمی فروشد.
پاکتی که واعظ می گیرد، سَبُک و سنگینی اش بی ارزش است، اما برکتی که برای رزق می آورد، شگفت است و شیرین است و گران بها.
آن پاکت ، اجرِ اندکِ مادیِ نورپاشیِ کلامِ واعظ است ، نه شرط حضور واعظ. آن هم شرطی نامتعارف و شگفت آور.
یاد حاج ملاکاظم و حاج ملاکاظم ها بخیر که حرارت نَفَسِ آنها انسان ساز بود و آن نَفَسِ انسان ساز را به مشارطه ها و مراقبه ها و محاسبه ها و معاتبه ها و معاقبه های سخت و سنگین به دست آورده بودند و همین بود که به اندک روضه هایشان آدم ها منقلب می شدند و به اندک مرثیه شان اشک ها می بارید.
یاد واعظانی بخیر که در عشق جرعه نوش بودند ، نه واژه فروش!
به آن سخنران برادرانه توصیه می کنم:
قدری ملاکاظم باش! تا نَفَست اثرگذار شود! وگرنه «هیچ» می کاری و «هیچ» درو می کنی! «فالووِر»های زمینی که با احساس و اغوا بدست آمده باشند، به دردِ کم و کسری های آخرت نمی خورند. زمین را بی خیال ، ببین از آسمان چقدر «لایک» گرفته ای؟!
درکلام برخی آدم هایی که واژه هایشان را گران می فروشند، خیری نیست! حرارتی نیست ، جاذبه معنوی نیست و شاید هم اثری نباشد.
خدا هدایتشان کند ان شالله تا عملشان، همردیف کلامشان باشد و آنوقت است که نَفَسشان اثر خواهد گذاشت.
یاد حاج ملاکاظم بخیر
و یاد همه ی منبری هایی که با نَفَس آسمانی شان ، انسان تربیت می کردند.