بالانویس:
وفات ام البنین صبور دزفول ، مادر شهیدان عبدالحمید و عبدالمجید و محمدرضا ، بهانه ای شد تا در این پست از محمدرضای شهیدش روایت کنیم. روایت هایی جذاب و اثر گذار و البته روایت بی خبری مادر از رجعت پیکر فرزند هم در نوع خود دردآور و تکان دهنده است. تقدیم به شما
رجعت در سکوت
روایت هایی از شهید محمدرضا صالح نژاد
نورچشمی
یک برادرش در ماه های اول جنگ شهید شده بود و یکی دیگر از برادرانش فرمانده گردان بود، اما خودش ترجیح می داد در یک گردان دیگر به عنوان رزمنده در جبهه حاضر باشد .
با اینکه برادر کوچک خانواده بود و به نوعی بعد از شهادت برادر بزرگش مورد توجه و عنایت خانواده، اما همه این چیزها باعث نمی شد تا او را از حضور در جبهه باز بدارد.
از سال ۶۲ که پایش به جبهه باز شده بود، هیچ بهانه ای مانع از حضورش نبود .
هر کس وظیفه خودش را دارد!
با اینکه سن کمی داشت اما رفتارش مردانه بود و هر گاه با او هم کلام می شدی گویی با مرد بزرگسال و با تجربه ای صحبت می کنی.
گاهی اوقات خواهرانش به او می گفتند : « حالا که مجید شهید شده و حمید هم جبهه است، لااقل تو دیگر نرو و پیش پدر و مادر بمان!»
او در جوابشان می گفت : « هر کس وظیفه خودش را انجام می دهد! من هم جای خودم و به عنوان وظیفه خودم به جبهه می روم»
شهید محمدرضا صالح نژاد – ایستاده از چپ نفر اول
یک پاسخ منطقی
روزي به مش حمید گفتم: «چرا برادرت محمدرضا را به گردان خودت نمي آوری؟ گفت: احمد اگر در شب عمليات من و برادرت زخمی شويم،تو چه كار می كني؟ كدام يك از ما را به عقب مي بري؟ لحظه اي فكر كردم و گفتم: «والله يك گلوله به خودم مي زنم و از اين مخمصه راحت مي شوم… آخر اگر تو را به عقب بياورم،تا ابد مورد سرزنش پدر و مادرم خواهم بود كه چرا برادرت را رها کردی و اگر برادرم را بياورم ، نمي توانم جوابگوي خانواده شما باشم! بگويم بعد از سال ها رفاقت چه گونه «حميد» را در معركه تنها گذاشتم.!»
با اين سوال، مش حميد ، پاسخ خود را در خصوص برادرش محمدرضا فهمیدم.
فانوس
شبی از جلو چادرهای گروهان قائم رد می شدم که در بین چادرهای روشن، خیمه ای را دیدم که نور فانوس از شکاف در آن پیدا بود. کنجکاو شدم و رفتم دم چادر. سلام کردم. محمدرضا صالحی بیرون آمد و سلامم را پاسخ داد و گفتگویی کردیم. از محمدرضا پرسیدم مگر چادر شما برق ندارد؟ گفت دارد اما اگر قرار است ما وارد روزهای سخت شویم، ترجیح می دهم از نور فانوس استفاده کنم. برای خودسازی هم بهتر است. به همین دلیل به بچه ها توصیه کردم که از برق استفاده نکنند.
تسلی مادر
محمدرضا در عملیات بدر در جریان پاتک عراق در شرق دجله به شهادت می رسد و جنازه اش سالها در غربت عراق باقی می ماند .
وقتی بعد از شهادتش، از «مش حمید» برادرش؛ سراغ او را می گیرند، می گوید : « موقع عملیات منطقه رو بمباران کردن! محمدرضا هم اونجا بوده و زخمی شده و احتمالا اسیر شده باشه»
مش حمید با این روایت مادر را تسلی می دهد .
رجعت در سکوت
سال ۱۳۷۴ در اهواز اعلام شد پیکر تعدادی از شهدای دوران دفاع مقدس تشییع خواهد شد. من به اتفاق خانواده در مراسم بودیم. ناباورانه دیدم که پیکر محمدرضا هم بین شهدا است.
نمی دانستم که خانواده اش در دزفول از بازگشت پیکر محمدرضا اطلاع دارند یا نه؟ بلافاصله خودم را رساندم دزفول. هنوز خبرش به دزفول و به خانواده شهید نرسیده بود.
از طرفی متاسفانه آن روزها مادرمحمدرضا بخاطر بیماری در بیمارستان بستری بود. خبر دادن به او می توانست اتفاقات پیش بینی نشده ای به دنبال داشته باشد. از یک طرف بعد از ۱۱ سال چشم انتظاری جگر گوشه اش برگشته بود و از طرف دیگر شرایط جسمی مادر اصلاً اجازه شنیدن خبر رجعت محمدرضا را نمی داد.
نهایتا تصمیم بر این شد که ماجرا را از مادر مخفی کنند. لذا بدون اینکه به مادرش خبر بدهند، پیکر محمدرضا را تشییع و کنار دو برادر دیگرش دفن کردند.
حتی شب مجلس ترحیم که مادر مرخص شده بود از بیمارستان، بلندگوهای مسجد را چرخاندند تا صدایی به گوش مادر نرسد.
مادر شهدای صالح نژاد، تا دو سال بعد از بازگشت پیکر محمدرضا، خبردار نمی شود و خانواده و همسایگان و آشنایان ، از ترس به خطر افتادن سلامتی او ، کماکان خبر را از او مخفی نگه می دارند. سواد خواندن و نوشتن هم که ندارد، متوجه تغییرات سنگ نوشته مزار محمدرضا نمی شود.
و وقتی مادر خبردار شد
دو سال بعد از برگشتن پیکر محمدرضا، وقتی مادرش در یک مجلس روضه التماس دعا برای پیدا شدن جگرگوشه اش می خواهد، خانمی که از ماجرا بی خبر است می گوید: «مادر! محمدرضایت را که دو سال پیش آوردند» و اینجاست که ماجرا لو می رود و این مادر صبور، صبورتر از قبل متوجه رجعت استخوان های سوخته ی محمدرضای شهیدش می شود.
معلم شهید عبدالمجید صالح نژاد متولد ۱۳۳۴ در مورخ ۲ خرداد ماه ۱۳۶۰ در جبهه شوش به شهادت رسید.
شهید محمدرضا(بهروز) صالح نژاد متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۲۴ اسفندماه ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در شرق دجله جاویدالاثر و پیکر پاکش ۱۱ سال بعد در فروردین ماه ۱۳۷۴ به زادگاهش دزفول رجعت کرد
فرمانده شهید عبدالحمید صالح نژاد، فرمانده محبوب گردان حمزه ، متولد ۱۳۴۰ در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه اروند رود به شهادت رسید.
مزار شهدای صالح نژاد در قطعه ۱ گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
با تشکر از حاج مصطفی آهوزاده ، حاج مهران موحد و حاج احمد آل کجباف
آمدم بنویسم ایا چیزی برای این مادر مانده بود ولی یک لحظه گفتمباید نوشت آیا این مادر چیزی از دست داده است ….آمدم بنویسم تمام حاصل عمرش بر باد رفت اما دیدم باید بنویسم تمام حاصل عمرش را ذخیره فردایش کرد. با خودم گفتم داغ فرزند خیلی بزرگ است واین جملات خیلی بزرگ وشعار گونه است ولی وقتی الگوی مادر ام البنین است این جملات نه شعار که عین واقعیت است.
همنشین مادر حسین و عباس هستی ان شالله
اجر این مادرها اگر از شهدایشان بیشتر نباشد ، یقینا کمتر نیست
بچه هایت را با آن سختی ها بزرگ کنی
یکی یکی از زیر قرآن ردشان کنی بروند
و سالها بر فراقشان صبور ی کنی
شهید می رود و عند ربهم یرزقون می شود و مادر می ماند و صدها درد که سالها باید به دوش صبر بکشد
من نمی دانم و خدا می داند ، اما عادلانه اش این است که اجر مادرشهید باید از شهید بیشتر باشد